داستان کوتاه دزدیدن جوانمردی
داستان کوتاه دزدیدن جوانمردی
  • مربوط به موضوع » <-PostCategory->

داستان کوتاه دزدیدن جوانمردی

اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست

مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد

و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند

مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : …

اسب را بردم ، و با اسب گریخت!

اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!

اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!

مرد چلاق اسب را نگه داشت

مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛

زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: